معنی برف و دمه

حل جدول

برف و دمه

بژ


دمه

کولاک، باد شدید همراه با برف

باد شدید همراه با برف

لغت نامه دهخدا

دمه

دمه. [دَ م َ / م ِ] (ص نسبی) منسوب به دم: یک دمه. (یادداشت مؤلف).
- یک دمه، به اندازه ٔ یک دم. به قدر یک لحظه:
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست.
سعدی.
|| (اِ) باد و برف و سرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). بوران. طوفان بادی. کولاک. باد و برف. طوفان برفی. دمق. گرفتگی هوا و مه و بخار. (یادداشت مؤلف). برف را خوانند. (شرفنامه ٔ منیری). زُلَّه. (منتهی الارب). طوفانی از برف گردمانند (ممکن است ذرات کوچک یخ نیز داشته باشد) که پدیداری را به صفر می رساند. برفی که همراه دمه است قسمتی از ابر می باردولی قسمت عمده ٔ آن را بادهای سخت می آورند. (از دائرهالمعارف فارسی):
سه تن دوش با خوارمایه سپاه
برفتند بی گاه از این رزمگاه
چو شیران ناهار و ما چون رمه
که از کوهسار اندرآرد دمه.
فردوسی.
نبینی کز همه سو ابر پیوست
دمه بفسرد و یکسر برف بنشست.
(ویس و رامین).
گر این برف ودمه شمشیر بودی
جهنده باد ببر و شیر بودی.
(ویس و رامین).
کجا امشب شبی بس سهمناک است
جهان را از دمه بیم هلاک است.
(ویس و رامین).
مر آن گرگ را مرگ به اَز دمه
که بی خورد ماند میان رمه.
اسدی.
ز باد و دمه گشت صحرا سیاه
که گم کرد هندو در آن دشت راه.
اسدی.
باد برخاست و برف و دمه در ایستاد. (چهارمقاله).
گرگ را دمدمه ٔ فتنه همی گوید خیز
به غنیمت شمر این تیره شب و این دمه را.
انوری.
راهها به برف آگنده بود و دمه و سرما به غایت. (راحهالصدور راوندی).
دمه سرد و شه با دم سرد بود
جهانگرد را از جهان گرد بود.
نظامی.
گرگ از دمه گر هراس دارد
با خود نمد و پلاس دارد.
نظامی.
دمه دم فروگیرچون چشم گرگ
شده کار گرگینه دوزان بزرگ.
نظامی.
ناگاه برف باریدن گرفت و دمه آغاز کرد. (جامع التواریخ رشیدی).
- روز دمه، روز مه و طوفان. روز طوفانی و پرباد. (یادداشت مؤلف):
بفرمود تا سرشبان از رمه
بر بابک آمد به روز دمه.
فردوسی.
چنان شد که از بی شبانی رمه
پراکنده گردد به روز دمه.
فردوسی.
- روزگار دمه، گاه ِ مه و طوفان. زمانی که هوا سخت طوفانی است. کنایه از فصل سرما و زمستان. (از یادداشت مؤلف):
وگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه.
فردوسی.
همه لشکر سلم همچون رمه
که بپراکند روزگار دمه.
فردوسی.
دمه پیکان آبدار بدست
چشم را سفت و چشمه را می بست.
نظامی.
دمه بر در کشیده تیغ فولاد
سر نامحرمان را داده بر باد.
نظامی.
|| دم آهنگری و زرگری. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث) (از آنندراج) (از شرفنامه ٔ منیری) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر). منفاخ. (زمخشری) (منتهی الارب) (دهار): تلم، دمه ٔ دراز زرگران. دمقه الحداد؛ دمه ٔ آهنگران. معرب است. حملاج، دمه ٔ زرگران. کیر؛ دمه ٔ آهنگری. (از منتهی الارب). منفخ، منفاخ، دمه ٔ آهنگران و زرگران. (دهار). || هر آلتی که بدان آتش افروزند. (ناظم الاطباء). آتش افروز. آتش افروزه. (یادداشت مؤلف). || آلتی به شکل کله ٔ آدمی یا مرغابی که در آن آب کنند و در کنار اندک آتش نهند از سوراخهای بینی و منقار آن بخاری بر آتش وزد و آتش افروخته گردد. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث) (از برهان) (ازانجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر). || دم. نفس. (یادداشت مؤلف). نفس. (دهار) (از المعرب جوالیقی ص 149). || ضیق النفس. (منتهی الارب). دَما. نهج. نهیج. تتابع نفس. پیاپی نفس زدن. بهر. تنگ نفس. تاسه. ربو. (یادداشت مؤلف): افثاج، دمه و تاسه برافتادن. قبع؛ تاسه و دمه برافتادن. (منتهی الارب). افثاء؛ دمه برافتادن. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). رباء؛ دمه برافتادن. (دهار).
- دمه برافتادن کسی را؛ تاسه برافتادن او را. به نفس نفس افتادن. بهر. بهور. انبار. (یادداشت مؤلف). تحشیه. (از دهار): بهیر؛زن کلان سرین که وی را در رفتن دمه برافتد. انبهار، انذعاف، افتاخ، تاسه و دمه برافتادن کسی را. (منتهی الارب). || دم. لبه. تیزنای. حد. حرف. دمه ٔ کارد و شمشیر. طرف برنده ٔ کارد و جز آن. (یادداشت مؤلف). || جلد اصلی. مقابل بشره. (یادداشت مؤلف). || پیش کلاه قزلباش که اغلب از مخمل سیاه کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). || گلفهشنگ. (ناظم الاطباء). رجوع به گلفهشنگ شود.

دمه. [دُ م َ / م ِ] (ص نسبی) منسوب به دم: کژدمه. (یادداشت مؤلف).

دمه. [دَم ْه ْ] (ع مص) گرم کردن آفتاب چیزی را و یا سخت شدن آن چیز بر روی آفتاب. (ناظم الاطباء).

دمه. [دَ م َه ْ] (ع اِ) بازیچه ای مر کودکان تازی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).

دمه. [دَ م َه ْ] (ع مص) سخت گرم شدن ریگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || سخت شدن گرما. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سخت شدن گرما بر سگ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).


باد و دمه

باد و دمه. [دُ دَ م َ / م ِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) باد همراه با مه.


برف

برف. [ب َ] (اِ) یکی از ریزشهای آسمانی و نیز نام پوششی که از آن بر زمین تشکیل می گرددو اگرچه در عرف این کلمه هم به آنچه می بارد و هم برآنچه بر زمین نشسته است اطلاق می گردد اما ساختمان برف در این دو حالت متفاوت است. برفی که می بارد مرکب از یخ متبلور یا نیمه متبلور است ولی این بلورها پس ازنشستن بر زمین ساختمان ظریف خود را از دست می دهند وبه شکل دانه های نسبتاً مدوری درمی آیند و بدین جهت برف نشسته معمولاً عبارت از توده ای از دانه های ریز یخ می باشد. بلورهای برف در واقع بلورهای یخ می باشند که در دمائی پائین تر از نقطه ٔ انجماد آب بسبب تراکم بخار آب بر ذرات ریز موجود در جوّ تشکیل می گردند. این تراکم بصورت انجماد مستقیم بخار آب است یعنی بخار آب بی آنکه مایع شود منجمد می گردد، نیز اینچنین است مه های یخ که در اقلیمهای شمالگانی دیده می شود و نیز ابرهای نوع سیروس در ارتفاعات زیاد مرکب از این بلورها هستند. اندازه های آنها 1/4 میلیمتر میباشد و صورت شش پهلو دارند که بطور کلی مشخِّص بلورهای یخ می باشند. وقتی که این ذرات خرد در هوای مرطوب معلق بمانند در نتیجه ٔ تراکمهای متوالی بخار آب بر آن ها بلورهای برف تشکیل می گردد. بلورهای برف معمولاً مانند شیشه شفافند و قطر آنها از حدود 12 تا 1/2 میلیمتر تغییر میکند، با وجود کوچکی ابعاد اگر در هوای سرد بر پارچه ٔ سیاهی قرار گیرند شکل و ساختمان آنها را می توان با چشم غیرمسلح مشاهده کرد. بلورهای برف زیباترین بلورهای قابل مشاهده در طبیعت هستند و از حیث تنوع در شکل بیشمار ولی جملگی شش پهلو هستند. (دایره المعارف فارسی).
آب منجمد که بصورت بلورهایی بشکل منشور مسدس القاعده متبلور می گردد و در فصل سرما از ابرها بر زمین می بارد و رنگ آن سفید است. یخ ریزه که زمستان از هوا بارد. یخ و آن به زمین سردسیر از ابر می بارد. (شرفنامه ٔ منیری). جمد. فرق میان برف و یخ آنست که برف چون عبیر سفید و مثل غبار می بارد ویخ چون موم گداخته قطره قطره می چکد و انجماد می پذیردو مثل سنگ سپید می گردد. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب). جلید. ثلج. هلهل. خشف و خشیف. (از منتهی الارب).بخاری که از زمین متصاعد شده و بشکل ابر در هوا متراکم گشته و در زمستان در هوا بسته میشود و شبیه ریزه های پنبه بر زمین فرودمی آید. (قاموس کتاب مقدس). برف با لفظ باریدن و ریختن و گداختن و ماندن و دمیدن مستعمل است. (آنندراج):
بهوا درنگر که لشکر برف
چون کنند اندرو همی پرواز.
آغاجی.
بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف
چنار گشت دوتا و زریر شد شنگرف.
کسایی.
بگفتند کاین برف و باد دمان
ز ما بود کآمد شما را زیان.
فردوسی.
ویحک ای ابر بر گنهکاران
سنگک و برف باری و باران.
عنصری.
برنشست روزهای سخت صعب سرد و برف نیک قوی و بشکارگاه رفت. (تاریخ بیهقی).
کوه چون سرسپید گشت از برف
چرخ زلفش بنفشه تاب کند.
خاقانی.
نانْشان چو برف لیک سخنْشان چو زمهریر
من زاده ٔ خلیفه نباشم گدای نان.
خاقانی.
هرگز کسی ندیده بدینسان نشان برف
گویی که لقمه ای است زمین در دهان برف
از بس که سر به خانه ٔ هر کس فروکند
سرد و گران بیمزه شد میهمان برف.
کمال اسماعیل.
چونکه هوا سرد شود یک دو ماه
برف سپید آورد ابر سیاه.
نظامی.
- برف افتادن، در تداول، برف باریدن:
ز بعد هفتاد یک برفی افتاد
بحق این پیر بقد این تیر.
- برف انبار، انباشته و متراکم و توده.
- برف انبار کردن، کنایه از بر روی هم انباشتن چیزی بدون ترتیب و نظم بی فایدتی فراهم کردن. در کارهایی بی رسیدگی مماطله کردن. (یادداشت مؤلف).
- || نیاموختن درسهای روزانه مدرسه و برای روزهای امتحان گذاشتن. (یادداشت مؤلف).
- برف انداختن، فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف.
- برف انداز، جایی برای ریختن برف در آن: چهار چاه در حفر آورد... یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- || پارو. (یادداشت مؤلف).
- || کسی که در روزهای برف به کار فروریختن برفهای پشت بامها اشتغال می ورزد و با صدای بلند در کوی و برزن فریاد می کند «آی برف انداز!».
- برف انگیز (باد...)، باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند:
از بسی بویهای عطرآمیز
معتدل گشته باد برف انگیز.
نظامی.
- برف باریدن، فروریختن برف. آمدن برف.
- برف باریدن بر سر (پر زاغ)، کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن:
مرا برف بارید بر پرّ زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ.
سعدی.
- برف بازی، بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن.
- برف پهنه، ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. (دایره المعارف فارسی).
- برف پیری، کنایه از سپید شدن موی سر:
چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری بروی.
سعدی.
- برف دان، جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال.
- || حلقوم. (ناظم الاطباء).
- برف ریز، برف ریزنده:
بنفشه نکرده سر غنچه تیز
چو برگ بهار آسمان برف ریز.
نظامی.
- برف ِ ریز، برف ریزه. ریزه برف.
- برفساب، فرسایش ناشی از اثر برف. (دایره المعارف فارسی).
- برف کردن، برف آمدن: قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه ٔ مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 451).
- برفگیر، جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید.
- برفمرز، خطی بر دامنه ٔ یک کوه با تپه که نماینده ٔ پایین ترین حد برف دائمی است. (در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند). (دایره المعارف فارسی).
- برف موی، سپیدی موی:
چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری بروی.
سعدی.
- برفناک، برفی. بابرف: روزی برفناک، روزی که برف بارد. روز برفی.
- برف نمای، نشان دهنده ٔ برف:
نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب.
خاقانی.
- مثل برف،پاک و سفید:
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست.
مولوی.
- مثل برف و خون، سپید وسرخ.

فرهنگ عمید

دمه

باد شدید همراه با برف، باد و برف و سرما: و‌گر گوسپندی برند از رمه / به تیره‌شب و روزگار دمه (فردوسی: ۶/۵۵۵)،
بخار،
‹دم› آلتی شبیه انبان که در کنار کورۀ آهنگری یا زرگری قرار می‌دهند و با دمیدن آن آتش را شعله‌ور می‌سازند، آلت دمیدن: نقد را سکه در عیار آورد / دمه و کوره را به کار آورد (امیرخسرو: مجمع‌الفرس: دمه)،
دم، لب و کنار چیزی،
لبۀ تیز کارد و شمشیر: دمه بر در کشیده تیغ پولاد / سر نامحرمان را داده بر باد (نظامی۲: ۱۵۶)،

فرهنگ معین

دمه

(دَ مِ) (اِ.) باد سخت با برف و سرما.

(~.) (اِ.) لبه چیزی مانند دم تیغ.

گویش مازندرانی

دمه

دسته ی بیل و تبر و غیره

فارسی به عربی

دمه

بخار

معادل ابجد

برف و دمه

337

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری